|
به نام خدا
برگ
سایه ای از زیر در معلوم نیست . انگار خاک گور پاشیده اند توی این کوچه ی لا مذهب . چرا نمی آید ، نمی دانم ! گذاشته همین امروز دیر برسد . آخ ، زیر غذایش هم روشن مانده است . کاش زودتربیاید ، من که هیچ حرکتی نمی توانم بکنم . وقتی که یادش می افتم نمی فهمم که باسنم گرم می شود یا نه . پلکهایم هم تکان نمی خورند ، چه برسد بچرخم و طاق باز بخوابم تا گونه ام کمتر بتفتد . ولی دیگر چه اهمیت دارد؟ حتی وجودش را حس نمی کنم . کاش می آمد . دلم برایش تنگ شده است . صبح هم که رفت خواب بودم . لعنت به این خواب .
- خوب حالش را گرفتی . قرتی ِ بچه پولدار. پنجشنبه هم داشت با همین دختره توایران زمین دور می زد . - دو ماه هست تو کارشم . - دیر شده ، تند تر بیا . - از این به بعد هم سرم تولاک خودم . می خواهم برای کنکور بخوانم . - انشاا... - چرا مسخره می کنی ؟ جدی گفتم . - مسخره نکردم . ندیدی حاج آقا هم گفت بعضی اوقات یک لبخند بد نیست . - گور ِ پدر ِ . من از این کوچه می روم زودتر برسم .
ازش جدا شدم و قدمهایم را بلندتر کردم . چند متری بیشتر نرفته بودم که فریاد زد : - معین راستی فردا یادت نرود . - شب زنگ میزنم . زود برگشتم . اعصابم به هم ریخته است . امروز که سر ِ خر نداریم دیر کردم . یاسهای ِ شهریار هم هرچه تازه باشند باز هم قشنگی شان مال مغازه اش است . هوا هم که سر آورده ، خرداد نشده تا شرت ِ آدم خیس می شود . دلم شور می زند . نه دلم برایش تنگ شده ، یا نمی دانم ، گرفته. می رویم . با هم می رویم ، درس می خوانم و از این خراب شده می برمت . مرده شورتان را ببرند با این قانونهایی که می گذارید .
نمی خواهم بخوابم .همه اش خواب . همین لامذهب نگذاشت صبح قد و بالایت را ببینم . خدایا فقط یک بار، فقط یک بار ِ دیگر، یک لحظه چشمهای قشنگش را ببینم و بعدش هرچه می خواهد بشود . تبم افتاده ولی بدنم هنوزکار نمی کند . شاید خوب شدم ؟ ببینم . نه، انگار ازحال رفته ام . کاش می گذاشتند . برای چه نمی شود ؟ آخر ما عاشق همیم. لااقل من که... . نه هردومان ، هردومان عاشق همیم . اصلن نمی دانم .
حس می کنم ، خدایا شکرت . حس می کنم دارم خفه می شوم ازبغض. ولی چرا گریه ام نمی آید ؟ خدایا گریه کنم . غلط کردم . گریه کنم خدا . نمی خواهم حسی داشته باشم . خواهش می کنم . بغض نه ، نمی خواهم .
دیگر فایده ندارد . خدایا چه کنم . - مونا . مونا جان . عزیز. خانومی . منم . خدا خدا خدا . چه بکنم من با این ؟ کمکم کن . - مونا جان .
طرف کوچه که چرخیدم دلم ریخت . توی این دو سال اینطوری نشده بودم . هزار بار ترسیدم . هزار بار منتظر بودم یکی جلوی در منتظر باشد تا سرم را روی سینه ام بگذارد ، ولی تا حالا اینطوری نشده بودم . نمی توانستم قدم از قدم بردارم و سر کوچه خشکم زده بود ودیوار ته کوچه عقب جلو می رفت . باید فرار کنم . آری باید فرار می کردم و کردم . طرف در دویدم . یک بارگفت: " امن ترین جا برای آدمهای باهوش آغوش خطر است." اما پنج روز بعد خبر آمد که اعدام شده . البته عمو همیشه می گفت تو از من خیلی باهوش تری . حواسم را جمع کردم و کلید را سریع درآوردم .
چطور ممکن است؟ سایه ای ندیدم . نکند زودتر از من بی سایه شده ؟ نه ، نه . زبانت لال دختر . خدا نکند . من پیش مرگش شوم . عزیز ِ دلم . خدایا شکرت . دیگر چیزی نمی خواهم . دیدمت آخر . به قربانت برود مونا . بیا اینجا کنارم بخواب ، نه بنشین . نه ، نه ، سنگها داغند ، می سوزی . مرا بغل بگیر و ببر به اتاقت . آه خدا جان کاش حال حرف زدن داشتم . راستی من که دیدمش ، چرا نمی بریم ؟ می خواهم بمیرم .خدایا می خواهم بمیرم .
دیگر راهی باقی نمانده . من هم می آیم . مگر می شود تو را تنها گذاشت؟ یک عمر تو من را تنها نگذاشتی . من هم می آیم . از هیچ چیز نمی ترسم هیچ چیز . تنها نمی گذارم بروی . بهتر ، بهترین کار را کردی . همیشه تو بیشتر می فهمیدی و بهترین راه را تو پیدا می کردی . شاید بخاطر این بود که زود تر از من به دنیا آمدی . خوب باشد ، چه اهمیت دارد وقتی دو نفر عاشق همند؟ اصلن چه چیزی اهمیت دارد برای ما ؟ هیچ چیز اهمیت ندارد دیگر . من مانده ام و تو. تویی که نمانده ای . دیدی جا زدی ؟ دیدی زودتر رفتی؟ کاش هم سن بودیم . خدایا نکند من باید دو سال ِ دیگر بمیرم ؟ نه، تو مرده ای و من هم می آیم . کاش این کار را نمی کردی و باهم فرار می کردیم . می رفتیم جایی که دست کسی بمان نرسد و بمان نخندند، تهدیدمان نکنند . یا اصلن اگر می ماندی و من درسم را می خواندم ، تو هم که دو سال است قبول می شوی بخاطر من می گویی " می خواهم تهران قبول شوم " ونمی روی - من می فهمیدم خانومم - با هم می رفتیم یک شهر دیگر ، درس می خواندیم و زندگی می کردیم . ولی دیگر چه می شود کرد . اصلن چه اهمیت دارد ؟
کاش بیایی و من را به اتاقت ببری . نه، ببرم وآرام بگذارم توی حوض. یادش بخیر سه سال ِ پیش بود - هنوز سه نشده ولی . یک ماه ِ دیگر می شود سه سال - داشتیم تو سروکله ی هم می زدیم که من ته لیوانم را پاشیدم رو پیراهنت و تو یک لیوان پر کردی و ریختی و من پارچ را برگرداندم رو سرت . وای ، فکر کنم دیگر دارم می میرم ، سرم سیاهی می رود . بعد تو من را بغل کردی وپرت کردی توی ِ حوض . کیف کردم . بعد خودت هم پریدی . قرار شد فقط با دهان بپاشیم . سرمان را می بردیم پایین و لپهامان را پر می کردیم و می پاشیدیم . تو محکم تر می پاشیدی ومن نزدیک می آمدم تا من هم محکم تر بپاشم . با آن حالت لجوجت محکم تر می پاشیدی. من جلوتر آمدم و باز تو، باز من و باز تو وهمینطور؛ تا دیگر لبهایت را نمی خواستم رها کنم و خودم اسیر شدم . عاشقت شدم و شدی شازده کوچولوی من . آه، چه خاطراتی که نبود برا یمان . تو هم عاشق شدی . نه ؟ خدایا دیگر آمدنی شدم . جایی را نمی بینم ، هیچ چیز را . نه می بینم ، نه می شنوم ، نه حس می کنم . چرا چرا ، حس می کنم . قلبم دیگر تند نمی زند ولی محکم می زند . مثل پتکی که از درون ، خانه ای را برخود خراب می کند . چه می لرزد بدنم . بیشترهم می شود . دیگر تمام شد . خدایا چقدر به تو نیاز دارم . به همه چیز شک دارم . به همه چیز ، به همه کس . چقدر تورا صدا می کنم خدا جان . خدا نکند این هم فقط عادت باشد . نه، نه . چقدر می ترسم . خدایا بغلم کن ، خیلی تنهایم .
می بینمشان . چون" ب" می بینمشان .قدر دان لحظه را. بگو . نفس نفس می زد . جان نداشت دربدنش . آخرین نفس میزد . به تپش افتاده بودم . انگار الهام شده بود که تا حالا اتفاقی نیفتاده و این لحظه تازه خسران را می بینم . گفت . آنچه را که نباید ، گفت . - داداش معین تو چی ؟ تو هم می آیی ؟
وجودم بند بند لرزید . اما ، دیگر چه اهمیت دارد ؟
10/83 علی زندیه وکیلی |
|