برگ

علی زندیه وکیلی
zandiehvakili@yahoo.com

به نام خدا

برگ


سایه ای از زیر در معلوم نیست . انگار خاک گور پاشیده اند توی این کوچه ی لا مذهب . چرا نمی آید ، نمی دانم ! گذاشته همین امروز دیر برسد . آخ ، زیر غذایش هم روشن مانده است . کاش زودتربیاید ، من که هیچ حرکتی نمی توانم بکنم . وقتی که یادش می افتم نمی فهمم که باسنم گرم می شود یا نه . پلکهایم هم تکان نمی خورند ، چه برسد بچرخم و طاق باز بخوابم تا گونه ام کمتر بتفتد . ولی دیگر چه اهمیت دارد؟ حتی وجودش را حس نمی کنم .
کاش می آمد . دلم برایش تنگ شده است . صبح هم که رفت خواب بودم .
لعنت به این خواب .

- خوب حالش را گرفتی . قرتی ِ بچه پولدار. پنجشنبه هم داشت با همین دختره توایران زمین دور می زد .
- دو ماه هست تو کارشم .
- دیر شده ، تند تر بیا .
- از این به بعد هم سرم تولاک خودم . می خواهم برای کنکور بخوانم .
- انشاا...
- چرا مسخره می کنی ؟ جدی گفتم .
- مسخره نکردم . ندیدی حاج آقا هم گفت بعضی اوقات یک لبخند بد نیست .
- گور ِ پدر ِ . من از این کوچه می روم زودتر برسم .

ازش جدا شدم و قدمهایم را بلندتر کردم . چند متری بیشتر نرفته بودم که فریاد زد :
- معین راستی فردا یادت نرود .
- شب زنگ میزنم .
زود برگشتم . اعصابم به هم ریخته است . امروز که سر ِ خر نداریم دیر کردم . یاسهای ِ شهریار هم هرچه تازه باشند باز هم قشنگی شان مال مغازه اش است . هوا هم که سر آورده ، خرداد نشده تا شرت ِ آدم خیس می شود . دلم شور می زند . نه دلم برایش تنگ شده ، یا نمی دانم ، گرفته.
می رویم . با هم می رویم ، درس می خوانم و از این خراب شده می برمت . مرده شورتان را ببرند با این قانونهایی که می گذارید .

نمی خواهم بخوابم .همه اش خواب . همین لامذهب نگذاشت صبح قد و بالایت را ببینم . خدایا فقط یک بار، فقط یک بار ِ دیگر، یک لحظه چشمهای قشنگش را ببینم و بعدش هرچه می خواهد بشود .
تبم افتاده ولی بدنم هنوزکار نمی کند . شاید خوب شدم ؟ ببینم . نه، انگار ازحال رفته ام .
کاش می گذاشتند . برای چه نمی شود ؟ آخر ما عاشق همیم. لااقل من که... . نه هردومان ، هردومان عاشق همیم . اصلن نمی دانم .

حس می کنم ، خدایا شکرت . حس می کنم دارم خفه می شوم ازبغض.
ولی چرا گریه ام نمی آید ؟ خدایا گریه کنم . غلط کردم . گریه کنم خدا .
نمی خواهم حسی داشته باشم . خواهش می کنم . بغض نه ، نمی خواهم .

دیگر فایده ندارد . خدایا چه کنم .
- مونا . مونا جان . عزیز. خانومی . منم .
خدا خدا خدا . چه بکنم من با این ؟ کمکم کن .
- مونا جان .

طرف کوچه که چرخیدم دلم ریخت . توی این دو سال اینطوری نشده بودم . هزار بار ترسیدم . هزار بار منتظر بودم یکی جلوی در منتظر باشد تا سرم را روی سینه ام بگذارد ، ولی تا حالا اینطوری نشده بودم .
نمی توانستم قدم از قدم بردارم و سر کوچه خشکم زده بود ودیوار ته کوچه عقب جلو می رفت . باید فرار کنم . آری باید فرار می کردم و کردم . طرف در دویدم . یک بارگفت:
" امن ترین جا برای آدمهای باهوش آغوش خطر است."
اما پنج روز بعد خبر آمد که اعدام شده . البته عمو همیشه می گفت تو از من خیلی باهوش تری . حواسم را جمع کردم و کلید را سریع درآوردم .

چطور ممکن است؟ سایه ای ندیدم . نکند زودتر از من بی سایه شده ؟
نه ، نه . زبانت لال دختر . خدا نکند . من پیش مرگش شوم . عزیز ِ دلم .
خدایا شکرت . دیگر چیزی نمی خواهم . دیدمت آخر . به قربانت برود مونا . بیا اینجا کنارم بخواب ، نه بنشین . نه ، نه ، سنگها داغند ، می سوزی . مرا بغل بگیر و ببر به اتاقت . آه خدا جان کاش حال حرف زدن داشتم . راستی من که دیدمش ، چرا نمی بریم ؟ می خواهم بمیرم .خدایا
می خواهم بمیرم .

دیگر راهی باقی نمانده . من هم می آیم . مگر می شود تو را تنها گذاشت؟
یک عمر تو من را تنها نگذاشتی . من هم می آیم . از هیچ چیز نمی ترسم
هیچ چیز . تنها نمی گذارم بروی . بهتر ، بهترین کار را کردی . همیشه تو بیشتر می فهمیدی و بهترین راه را تو پیدا می کردی . شاید بخاطر این بود که زود تر از من به دنیا آمدی . خوب باشد ، چه اهمیت دارد وقتی دو نفر عاشق همند؟
اصلن چه چیزی اهمیت دارد برای ما ؟ هیچ چیز اهمیت ندارد دیگر .
من مانده ام و تو. تویی که نمانده ای . دیدی جا زدی ؟ دیدی زودتر رفتی؟
کاش هم سن بودیم . خدایا نکند من باید دو سال ِ دیگر بمیرم ؟ نه، تو مرده ای و من هم می آیم .
کاش این کار را نمی کردی و باهم فرار می کردیم . می رفتیم جایی که دست کسی بمان نرسد و بمان نخندند، تهدیدمان نکنند . یا اصلن اگر می ماندی و من درسم را می خواندم ، تو هم که دو سال است قبول می شوی بخاطر من می گویی " می خواهم تهران قبول شوم " ونمی روی - من می فهمیدم خانومم - با هم می رفتیم یک شهر دیگر ، درس می خواندیم
و زندگی می کردیم .
ولی دیگر چه می شود کرد . اصلن چه اهمیت دارد ؟

کاش بیایی و من را به اتاقت ببری . نه، ببرم وآرام بگذارم توی حوض.
یادش بخیر سه سال ِ پیش بود - هنوز سه نشده ولی . یک ماه ِ دیگر می شود سه سال - داشتیم تو سروکله ی هم می زدیم که من ته لیوانم را پاشیدم رو پیراهنت و تو یک لیوان پر کردی و ریختی و من پارچ را برگرداندم رو سرت .
وای ، فکر کنم دیگر دارم می میرم ، سرم سیاهی می رود .
بعد تو من را بغل کردی وپرت کردی توی ِ حوض . کیف کردم . بعد خودت هم پریدی . قرار شد فقط با دهان بپاشیم . سرمان را می بردیم پایین و لپهامان را پر می کردیم و می پاشیدیم . تو محکم تر می پاشیدی ومن نزدیک می آمدم تا من هم محکم تر بپاشم . با آن حالت لجوجت محکم تر می پاشیدی. من جلوتر آمدم و باز تو، باز من و باز تو وهمینطور؛ تا دیگر لبهایت را نمی خواستم رها کنم و خودم اسیر شدم .
عاشقت شدم و شدی شازده کوچولوی من .
آه، چه خاطراتی که نبود برا یمان . تو هم عاشق شدی . نه ؟
خدایا دیگر آمدنی شدم . جایی را نمی بینم ، هیچ چیز را . نه می بینم ، نه می شنوم ، نه حس می کنم . چرا چرا ، حس می کنم . قلبم دیگر تند نمی زند ولی محکم می زند . مثل پتکی که از درون ، خانه ای را برخود خراب می کند . چه می لرزد بدنم . بیشترهم می شود . دیگر تمام شد . خدایا چقدر به تو نیاز دارم . به همه چیز شک دارم . به همه چیز ، به
همه کس .
چقدر تورا صدا می کنم خدا جان . خدا نکند این هم فقط عادت باشد .
نه، نه . چقدر می ترسم . خدایا بغلم کن ، خیلی تنهایم .

می بینمشان . چون" ب" می بینمشان .قدر دان لحظه را. بگو .

نفس نفس می زد . جان نداشت دربدنش . آخرین نفس میزد . به تپش افتاده بودم . انگار الهام شده بود که تا حالا اتفاقی نیفتاده و این لحظه تازه خسران را می بینم . گفت . آنچه را که نباید ، گفت .

- داداش معین تو چی ؟ تو هم می آیی ؟

وجودم بند بند لرزید . اما ، دیگر چه اهمیت دارد ؟




10/83
علی زندیه وکیلی
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32414< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي